با سلام خدمت شما بازديدكننده گرامي ، خوش آمدید
به سایت من . لطفا براي هرچه بهتر شدن مطالب اين
وب سایت ، ما را از نظرات و پيشنهادات خود آگاه سازيد
و به ما را در بهتر شدن كيفيت مطالب ياري کنید.
[color=blue]( تقدیم به همه آنهایی که دوستشان داریم )
دنیا مانند پژواك اعمال و خواستهای ماست. اگر به جهان بگویی: "سهم منو بده..." دنیا مانند پژواكی كه از كوه برمی گردد، به تو خواهد گفت: "سهم منو بده..." و تو در كشمكش با دنیا
دچار جنگ اعصاب می شوی. اما اگر به دنیا بگویی: "چه خدمتی برایتان انجام دهم؟..."
دنیا هم بتو خواهد گفت: "چه خدمتی برایتان انجام دهم؟..."
هر كس به دیگری زیانی برساند و یا ضربه ای به كسی بزند، بیشترین زیان را خود از آن خود
خواهد دید، چرا كه هركس در دادگاه عدل الهی در برابر اعمال ناروای خودش مسؤول است.
به هر كاری كه دست زدید، نیاز به خداوند و خدمت به مردم را در نظر داشته باشید،
زیرا این شیوه ی زندگی معجزه آفرینان است.
درستكارترین مردم جهان، بیشترین احترام را بسوی خود جلب شده می بینند،
حتی اگر آماج بیشترین بدرفتاریها و بی حرمتیها قرار گیرند.
تنها راه تغییر عادتها، تكرار رفتارهای تازه است.
گر شخصیت خود را با فعالیتهای شغلی خویش میسنجید،
پس غیرواقعی نیست اگر بگویید وقتی كار نمیكنید فاقد شخصیت هستید.
برای آغاز هر تحول در خود، ابتدا منبع تولید ترس و نفرت را
در وجود خود شناسایی و ریشه كن كنید.
از مهم ترین كارهایی كه به عنوان یك آدم بزرگ می توانید انجام دهید
اینست كه گهگاه به شادمانی دوران كودكی برگردید.
اگر مختارید كه بین حق به جانب بودن و مهربانی یكی را انتخاب كنید، مهربانی را انتخاب كنید.
دروغ انفجاریست در اعتماد به نفس تو.
انتخاب با توست، میتوانی بگوئی : صبح به خیر خدا جان
یا بگوئی : خدا به خیر کنه، صبح شده ...
به دل خود مراجعه کنید و نسبت به تمام کسانی که در گذشته از دست آنها ناراحت شده اید
احساس محبت نمایید. هر جا ناراحت شدید اقدام به بخشش و عفو نمایید.
عفو و گذشت پایه بیداری معنوی است.
عشقم نثار کسیست که با دستپاچگی در جادهها از من سبقت میگیرد. به کسی که در گوشهٔ خیابان به حالت احتیاج افتاده است، کمی پول بیشتری میدهم. بین جر و بحثهای مردم در یک سوپر مارکت میروم و سعی میکنم به آن محیط عشق ببرم. در غالب هزاران راه، هر روز، عبادت معنویم بخشیدن عشق است و نه اینکه یک مسیحی، کلیمی، بودایی یا مسلمان باشم بلکه سعی میکنم شبیه به مسیح، شبیه به بودا، شبیه به موسی، و یا شبیه به محمد باشم.
آنان که به قضاوت زندگی دیگران می نشینند، از این حقیقت غافلند که با
صرف نیروی خود در این زمینه، خویشتن را از آرامش و صفای باطن محروم می کنند.
الهی توفیقم ده که بیش از طلب همدردی، همدردی کنم
بیش از آنکه مرا بفهمند، دیگران را درک کنم
پیش از آنکه دوستم بدارند، دوست بدارم
زیرا در عطا کردن است که می ستانیم و در بخشیدن است که
بخشیده می شویم و در مردن است که حیات ابدی می یابیم.
هر شب . .
به خودم قول مى دهم
که فراموشت کنم!
وقتى صبح مى شود . .
تو را که نه . .
ولى !
قولم را فراموش مى کنم…!
برایم…
تعریف کن…
هرگز فراموش نشدن…
چه حالی دارد؟؟؟
گفتی:به نظر تو دوست داشتن بهتره یا عاشق شدن؟
گفتم دوستـــــــــــــــــــــ ــ داشتن...
گفتی:مگه میشه؟ آدما همه دوست دارن عاشق بشند.
گفتم:اون کسی که عاشقه مثل این میمونه که داره تو دریا غرق میشه ولی اون که دوستــــتـــــ داره مثل این میمونه که داره تو همون دریا شنا میکنه و از شنا کردنش لذت میبره.تو چشمام نگاه کردی و
گفتی تو چی عاشق منی یا دوستــــمــــــ داری؟
خیــــلیــــــ آروم گفتم من خیلی وقته غرق شدم!!!
اصلا به روی خودم هم نمی آورم
که نیستی
هر روز صبح شماره ات را می*گیرم
زنی می*گوید :دستگاه مشترک ِ ...
حرفش را قطع می*کنم
صدایت چرا انقدر عوض شده عزیزم ؟
خوبی ؟
سرما که نخورده ای ؟
می*دانی دلم چقدر برایت تنگ شده است ؟
چند ثانیه ای سکوت می*کنم
من هم خوبم
مزاحمت نمی*شوم
اصلا به روی خودم هم نمی آورم که نیستی
مردای واقعی ؛ زیباترین دختر دنیا رو دوست ندارن .....
اونا دختری رو دوست دارند که بتونه دنیاشون رو به زیباترین شکل بسازه.
پس می زنم لحظه ها را
تا برسم به بلندای آغوش آرامش بخش تو
که در آغوشم بگیری
...و من...
دنیایم را ببازم در پس عطر تنت..!
مـــــن از تمامـــ آسمـــان
یکــــ بــــاران را میخواهمـــــ ...
و از تمــــام زمیــــن
یکـــ خیابانـــــ را ...
و از تمــ ــامــ تـــ ــو
یک دستـــــ که قفــــل شده در دستـــ مـــــن ...!
اين مطلب پايين هم هديه ميكنم به اوني دارم از ياد ميبرمش
دوستت دارم
و تو رفتي تنها آخر قصه ي ما اينجا بودخداحافظ همان کلامي بود که تو در پشت خنده ها کشتي
و در آن لحظه هيچ حرفي نيست نازنينم خداحافظ پشت سر هيچ نگاهي به هرچه مانده مکن شب
و روز من با تنهايي مثل يک برگ زير پاي بي تفاوتي است تو برو ماندن من مرگ من است ...نازنينم خداحافظ تو خودت شاخه اي از فاصله را هديه ام آوردي تو خودت خواستي که دور از هم شعله خاطره ها را به دست باد دهيم و من ميان بهت و غرور حرف آخر را زدم... نازنينم خداحافظ بعد از تو نه سوي دگري خواهم رفت که ببخشايمش هر آنچه که در قلبم هست و نه دستي به کسي خواهم داد اگر از سمت سادگي به سوي من آيدبه من آموختي که به دنيا بايد با غريبان آميخت ، از غريبان آموخت نازنينم خداحافظببخش من را گر بي بهانه اي تو را به سوي خود خواندم آن زماني که بهانه تمام ماندن بود من فقط جوشيدم همه حرفي تازه بودند و من فقط خنديدم ببخش من را گر هرچه که مي آمد با من ، گفتم ... نازنينم خداحافظ من تو را مي بخشم اگر باور نکردي آنچه با من بود
اگر حتي نديدي قطره اي را که براي تو بروي گونه ي تنهايي ام خشکيد يا حتي نفهميدي چگونه دوستت داشتم ... نازنينم خداحافظنخواهم گفت هرگز نقشي از تو پيش چشمانم نخواهم ماند نخواهم گفت هرگز هيچ جايي نيست در کنج تنهايي من هرگز نخواهم گفت ديگر نگاهي نيست
آهي نيست يا از ياد خواهم برد آن حرفي که بر قلبم تو حک کردي ... نازنينم خداحافظياد آن روز بخير که به تو مي گفتم : خداحافظ ولي مردانه بايد گفت تاپيوند و ريشه هست پا بر جا
و تا خورشيد مي تابد و تا اينجاست دستي و دلي از مرگ بي پروا ... نازنينم خداحافظ ميان ما هر آنچه بود ، گذشت من و تو سوي فرداها روان هستيم پريد از چشمهايم خواب ديروزت من و تو ، حال تفسير ميان دو غريبه در جهان هستيم...............
****
حکایت عجیبیست که فراموش شدگان فراموش کنندگان را فراموش نمیکنند....
یک روزی نوشتم برای خدا که مرا به مرگ دوستانم و فامیلم امتحان نکن …. حالا ؟ .. حالا باید بنویسم اینقدر مرا سر دوراهی احساس و عقل قرار نده . وقتی عاقلانه اش فریاد می زند که برو پشت سرت را هم نگاه نکن و احساسی اش ؟ …. آخ …. آخ ...
سکانس دوم :
ای کاش یک نفر بود که میفهمید اینها که مینویسم نوشتنش آنقدر ها هم آسان نیست … له میشود دلم زیر سنگینیه کلمات …
سکانس سوم:
گاهی فکر میکنم ممکن است آن قدر دیر شود که دستمان دیگر به هیچ جای این زندگی لعنتی بند نباشد …می دانم که هیچ وقتِ خدا زمان به اندازه ی کافی نیست…
در كه به دیوار بخورد ، رئيس ميگوید از حقتان دفاع نكرده ايد كه اين هستيد ... كه به جايگاهي كه بايد نرسيده ايد ... هميشه ترسيده ايد ... هميشه ملاحظه كرده ايد ... ياد نگرفته ايد داد بزنيد ...
من از داد زدن متنفرم ، از دعوا ، از قهر ، از دور زدن آدمها متنفرم . از سياست بازي ، از رياكاري ، از بيخود جو رو به نفع خودم عوض كردن وقتي بدانم واقعا حق با من نيست متنفرم .
از دروغ گفتن ، از مظلوم نمايي متنفرم و به گاه قرار گرفتن در هر كدام از خصوصيات بالا هر چند ناخواسته ، هر چند كسي نفهمد ، بيشتر از همه خودم ، خودم را سرزنش ميكنم .
با كمال ناباوري ... آدمهاي همخون خودم هم گاها همين خصوصيات را دارند ، و معتقد به اين هستند که از جنگ اعصاب نبايد ترسيد ، نبايد حذر كرد ، برای آنها مهم نيست كه دعوا كنند ، كه 24 ساعت زندگي را غـُر بزنند ، كه حرمت ها را بشكنند ، كه بد جلوه كنند ، معتقدند اگه مسئله ايي خلاف ميلشان هست نبايد سكوت كنند و تحمل ، بايد بجنگند ، هر چند اين نزاع و اين كشش ها به نفعشان تمام نشود . معتقدند حتي در زندگي شخصي هر چقدر صبور و بردبار و خانم باشي تو سرت ميزنند و اصلا اعتقادي به زندگي منطقي و دوستانه و بدون نزاع ندارند .
همخون خودمو كه ميبينم و اعتقاداتش رو كه ميشنوم ياد حرفهاي رئيس ميافتم . سنجيدن موقعيت اونها با خودم نه !!!! با ديگراني كه هميشه خواسته اند با صداقت و منطق و آبرو پيش بروند مرا به ترديد وا ميدارد .
تمام تلاشم براي فرار از سرما خوردگي نتيجه اي نداشت . سرما خوردگي آن نيمه شب از خيسي موهايم شروع شد ، كشيد به گردنم ، به صورتم و حالا رسيده به نيمه تنم و تا به نوك انگشتانم نرسد رهايم نميكند ... دو عدد سرما خوردگي بزرگسالان و يك عدد آنتي هيستامين را با يك ليوان آب پرتقال سر ميكشم و تمام جيبهايم را پر از دستمال كاغذي ميكنم و ميزنم بيرون ... بيرون مثل روزهاي ديگر ... تمام مسير اين روزهايم خانه است و اداره . هشت چهارراه با 6 چراغ قرمز...... 8 صبح و 3 بعد از ظهر ... روتين شده است . سوييچ را كه ميچرخاني ، صداي رضا شيري است كه همگامت ميشود ، روزهاي زيادي است كه ميخواند " من ، نمیدونی چقدر دلم واسه تو تنگه .... تو ، نمیدونم چرا دلت یه تیکه سنگه... تو ، تو رفتی با کسی به من نمیرسیو.... من ، بگو چیکار کنم این همه بی کسی رو "
و من اصراري به تغيير آهنگ ندارم... ميخواند و من غرق ميشوم در شهري كه بوي پاييز تمام خيابان و كوچه هايش را گرفته است .بوي برگ هاي زرد ريخته شده در خيابان ها ... بوي نم باران مخلوط شده با همه چيز در شهر ، بوي ابرهايي كه عزم باريدن دارند و ناز ميكنند ، بوي پالتوهايي كه تمام دختركان شهر در رنگ هاي متخلف تن كرده اند ، و من غرق ميشوم در رويايي كه چقدر دلم ميخواهد بين اين برگ هاي زردِ پاييزيِ نم دار راه بروم و هر بار كه با چرخ هاي ماشين از رويشان ميروم وعده ميكنم تا تمام نشده اند با پاي پياده با پوتين و لباس گرم از رويشان عبور كنم و هي در تمام ذهنم دنبال آدمي ميگردم كه با او قرار بگذارم پياده قدم بزنيم كنار هم و راه برويم در اين شهر پاييزي و هي تمام ذهنم را پايين و بالا كنم براي آدمي كه دلم بخواهد آرام و بيصدا و بي حرف كنارش قدم بزنم و نباشد ... چراغ سبز ميشود ... حركت ميكنم ... رضا شيري با درد ميخواند " تا میگم دوسِت دارم ، یکی بهم میگه هــیـــس .... نه گمونم هیچ کسی به فکر درد من ، نیست .... تو ، تو رفتی با کسی به من نمیرسی آه...... من بگو چیکار کنم این همه بی کسی رو "
يك چهارراه ديگر مانده است ...... باز فكرم سر ميخورد به اين پاييز ، به اين هوا ، به اين روزها ، به خانه ايي كه دلت ميخواهد همه چيزش رديف باشد تا تو بي صدا سر بخوري كنار تخت و دلت بخواهد پتو را تا نيمه بالا بكشي و چشم بندت را ببندي و خواب بروي ، انقدر عميق كه نفهمي كي خوابيده ايي و كي قرار است بيدار شوي ... گاهي اين حس و اين تنهايي و آرامش را با هيچ چيز عوض نميكنم ... هر چند بگويند كه غمگين است . نزديك ميشوم ...
" منو ببخش که بونه گیرم..... اگه هنوز واست میمیرم.... منو ببخش ، اگه هنوز میخوام بهت برسم.... اگه هنوز واست دلواپسم... اگه میگم به فکرم باش یه کم... منو ببخش "
كليد را روي قفل در ميچرخانم ... خانه مثل هميشه آرام است ... مادر نشسته سر سجاده ، نماز ميخواند ... اين روزها توان ايستاده نماز خواندن را ندارد ... مينشيند و آرام با خدايش حرف ميزند ، پدر مثل هميشه روي صندلي مخصوصش نشسته و نگاهت ميكند ... سلام كه ميكني جواب هم نميدهد بايد حتما برايش دست بلند كني تا جوابت را بدهد ... سكوت خانه بيشتر بوي تنهايي پاييز را يادت مي آورد ...آسمان گرفته و نميبارد ، ميدانم دقيقا مثل دل مادر است ... بغض دارد و نمي گريد ... مثل خيلي روزهاي من ... حياط خانه مان خودش كلي تصوير پاييز است ... پر است از برگ هاي زرد پاييزي ...
بي كلاه و پوتين و لباس بافت ميروم ميان برگ ها ... قدم ميزنم ... با پنجه ي پا برگ ها را جابجا ميكنم و فكر ميكنم امسال بر عکس همه ی سالها حس پاییز را دوست دارم ...
نگاهت كه ميكنم دلم قنج ميرود براي دردهايي كه بي صدا و خاموش با شانه هاي نحيفت حمل ميكني و من ميبينم و كاري از دستم نمي آيد . اين روزها كه روبه بهبود هستي ، غم گنگي در چشمانت است كه من هيچ وقت نديده بودم . آن روزهايي كه شروع بيماري ات بود نميداني با چه استرسي بيدار ميشدم و چطور زل ميزدم به تو تا در خواب نفس بكشي و من خيالم راحت شود كه امروز هم يك صبح عادي است ... نميداني چه استرسي را تحمل كردم و چه ترسي را ...
كاش ميشد ، كاش ميتوانستم رفتارهايي كه تو را وا ميدارد به حرص ، به خودخوري ، به اعصاب خردی ات دور كنم ازتو ...
اين روزها فقط خواسته ام اين است دوباره برخيزي ، روي پاي خودت ، بروي ، بيايي ، دور خودت بچرخي و كار بكشي از تن نحيفت و من ببينم و شكر كنم كه هستي ، كه وجودت تصميم گيرنده است ، كه وجودت با تمام كاستي ها ، با تمام غر غر كردن هايت گرم است .
ميداني ... ؟!!! ما عادت كرده ايم لبریزباشيم از حرف و بمانيم رویِ خط سکوت. من اصلا دلم نميخواهد سهم اين روزها ي تو از اين روزهاي من بغض باشد و نگراني . من خوب دلهره و استرست را ميفهمم وقتي از نگاهم و از حالم ميداني كه درونم پر از آشوب است . كه ياد نداده اي و ياد نگرفته ايم به لب بياوريم درد هايمان را ... ولي خوب ميدانم بي تاب بي تابي هايم ميشوي .
خوب ميدانم پس از هر نمازت وقتي ملتمسانه دستهايت را بالا ميبري براي من چه از پروردگارت ميخواهي ، ميدانم چقدر دلنگران من و زندگي من و اين روزهاي من هستي ، دردت را خوب لمس ميكنم ... اما چه كنم كه چاره ايي جز اين ندارم . تو خوب ميداني من براي تو و به خاطر تو چند باری تلاش كردم كه خودم را وفق بدهم به شرايطي كه تو برايم ميخواهي ، نيت كردم به پشتوانه دعاي تو دل به دريا بزنم و پيش بروم اما نشد ، تو كه خودت خوب ميداني ، نشد ... نتوانستم ، نشد كه دل به دريا بزنم ، نشد كه بسپرم خودم را به آينده ، نشد ... پس لا اقل حرص مرا نخور ... پس لا اقل به من فكر نكن ... باور كن من راضي ام ، باور كن من اين بودن را پذيرفته ام بي هيچ گلايه ايي ... باور كن من به داشتني هاي اندكم خو گرفته ام و لذت ميبرم از بودنشان . لذت میلرم از تو با تمام منفي بافي هايت ، از خواهر ها و خواهرزاده هايي كه هر كدام ساز خودشان را ميزنند ، لذت ميبرم از اين خانه با تمام سكوتش ، از پدر با تمام حواس پرتي هايش ، از اين كوچه با در و همسايه هاي فضولي كه دارد ،از اين مانتو كه فرم اداره است ، از همين زندگي كه گاهي تلخ است و گاهي مـلـس و انتهايش ميرسي به بيهودگي اش . باور كن من خو كرده ام به نگاه آدمهايي كه دلشان براي ترشيدگي ات ميسوزد ، خو كرده ام به نگاههايي كه هزار پرسش در خود دارد ، خو کرده ام به غصه هایی که مختص خودم است و عادت کرده ام به دلتنگی هایی که باید به تنهایی یدک بکشم . ... باور کن... میدانم مادری ... اما لا اقل غصه مرا نخور ...
سني كه به آن رسيده ام براي آدم هيچ تعبيري ندارد . يك حس سر درگمي دچارت ميشود . انگار كه با اين سن مانده اي بين زمين و آسمان ... بين مرگ و زندگي ... حس معلق بودن نصيبت ميشود ... اينكه منتظر باشي تا بگذرد ... نه كاري براي انجام دادن داري و نه كاري براي انجام ندادن ... يك حال مبهمي است كه من دچارش شده ام ... انگار كه منتظر هيچ چيزي بعد از اين نباشي ... و اينها قطعا نشانه هاي خوبي نخواهد بود .
اين روزها اصلا هيچ حسي هم به خودم ندارم . نه از خودم عصباني ام و نه خشنود !
فكر ميكنم شايد بايد يك زمانهايي ديوانگي هايم را كنار ميگذاشتم تا به قول هدايت :" نشوند زخمهایی که آهسته و در انزوا روحم را می خورند و می تراشد. تا من نمانم با زخم هاي دلمه زده ايي كه هر از گاهي سر باز ميكنند و كثافتش مي افتد به جان روحم " !!
فکر می کنم شايد بايد يك جاهايي قدر خودم را بيشتر ميدانستم كه ندانستم . فكر ميكنم شايد بايد يك آدمهايي را هرگز به زندگي ام راه نميدادم كه داده ام . شايد بايد يك زمان هايي يك تصميمات بهتري مي گرفته ام ، كه نگرفته ام ! شايد بايد آدمهايي را در زندگي ام دوست نمي داشته ام ، كه داشته ام ! اما اينها توهمات و خيالاتي است كه ذهنم در اين روزهاي معلق بودن با آن درگير است و واقعيت آن است كه هر زمان و هر دوره اي كه بوده و گذشته ، تصميماتي گرفته شده كه بايد ... !! حتما آدمها بايد مي آمدند به زندگی ام ، دوست داشتن بايد پيش مي آمده ، نداشتنش بايد پيش مي آمده و ديوانگي هايي كه بوده است ... خوب تمام اينهاست كه زندگي را تشكيل ميدهد ، اگر نه هر كسي اگر ميدانست و ميتوانست بر اساس منفعت خود در همان زمان بهترين تصميم را بگيرد كه ديگر نميشد زندگي ، ميشد پازلي كه ميداني كدام تكه اش را در كدام خانه بايد بچيني ... احتمالا در اين مسير ماندنی ها مانده اند و رفتنی ها هم رفتنه اند و این قانونی ست اجتناب ناپذیر.
نميدانم آدم در اين سني كه من به آن رسيده ام بايد گستاخ باشد و پوست كلفت ، يا آرام باشد و ملايم ؟!!! يا همان كله شقي دوران 23 سالگي اش را داشته باشد ؟!!! يا بهتر است تركيبي از جسارت و نرمي را با خود انتقال دهد به سالي جديد ؟!!!
نميدانم چرا سن شناسنامه ام برايم اهميتي ندارد . حتي اگر نگاه گاه به گاه مردم و چراهايشان نبود هرگز به يادش نمي آوردم .
عرفان نظر آهاري خوب ميگويد : " امروز چند شنبه است؟ چندم كدام ماه و چندم كدام سال؟ امروز چند سال از من مي گذرد و من چند ساله ام؟ چيزي به ياد نمي آورم، جز اين كه امروز، اكنون است و اين جا، زمين است و من، انسان."
كاش خوب شروع شود ... بدون ترس و وهم و خيال تاريك ، بدون دلنگراني، دلهره ، بدون درد ...
پينوشت :
- ديروز تولد دوستي بود كه پارسال بود و امسال زير خروارها خاك خوابيده . مثل ديروز اونهايي كه ميشناختنش به من اس دادن كه امروز تولد اون خدا بيامرزه ... اون تولدش واسش خيلي مهم بود و كسي اگه فراموش ميكرد بهش تبريك بگه كلي ناراحت ميشد و بهش بر ميخورد . به اين كه فكر ميكنم ديگه نيست و حتما بعد از 3 ماه هيچي از تن و پيكرش نمونده تنم ميلرزه . ما تا كي هستيم ؟ ما تا كي زنده ايم ؟ ما چه جوري ميميريم ؟ خيلي اوقات فكر ميكنم خبر مرگ من چه جوري پخش ميشه ؟!!! كي به اونهايي كه واسشون كمي مهمم خبر مرگ منو ميده و چه خوب بود ميتونستم عكس العملشونو ببينم .
- پيش بيني هواشناسي براي هواي امروز باران بوده و كمي برف اما گفته طول نميكشد و تا پايان روز توده ي هواي برفي بيرون ميرود . با خود فكر ميكنم ... ميشود نرود ؟!!! ميشود اين هوايِ ديوانه ي باران و برف همين جا بماند ... هي برف بيايد ...هي باران ... هي هوا ابري باشد ... عبوس باشد ... ميشود امروز و فردا توده ي اين هوايِ ديوانه جايي نرود ؟!!! تا كنار اين هواي ابري و باراني چايي بخوري ، فيلم ببيني ، پتو را تا گردنت بالا بكشي و هي نگاه كني به آسمان و پرنده ها و گربه هايي كه از سردي هوا و باران پناه برده اند به گوشه گوشه ي حياط !!!
- خودم هم براي خودم عجيب شده ام . گاهي آنقدر بيخيالِ مسائلي ميشوم كه از خودم تعجب ميكنم . گاهي فكر ميكنم سرم چقدر پاره سنگ بر ميدارد !!! گاهي حرفها و مسائلي هست كه شايد بايد برايشان غصه بخوري ، حرص بخوري ، لج كني به خودت ، عذاب وجدان بگيري ، اما آنقدر زود فراموششان ميكنم كه براي خودم هم عجيب است .
- يك آدمهايي هستند كه در نظر همه منفورند و من نگاهشان كه ميكنم دلم برايشان ميسوزد . هي فكر ميكنم ميبينم بد نيستند كه ، اگر شرايط برايشان محيا بود شايد رفتارهايي نميكردند كه ديوانه به نظر برسند ، كه ديگران بگويند اينها ديوانه اند ... با اينكه رفتارهاي احمقانه ايي دارند و من توهين را در نگاه و رفتارشان ميبينم اما با احترام نگاهشان ميكنم ، با احترام و آرام سلام ميكنم ، حتي اگر جواب سلامشان از روي نفرت باشد ، حتي اگر تصورات باطلي در مورد من داشته باشند . يك آدمهايي هم هستند كه در نظر همه خوبند ، محترمند و من هر چقدر تلاش ميكنم دوستشان داشته باشم نميتوانم ، فقط توانسته ام از روي ادب خوب تحملشان كنم .
- وقتی به یه آهنگ یا ترانه برمیخورم که خیلی خوشم میاد ازش، دیوانهوار، بارها و بارها بهش گوش میکنم. ميشه تنها آهنگي كه توي ماشين شنيده ميشه و ديگراني كه سوار ماشين من ميشند هم مجبور به شنيدن ميشند . ميشه يه توفيق اجباري واسشون . هی پشت سر هم تکرار میشه. تا دیگه خسته میشم. اون وقت میذارمش کنار. تا یه مدت خیلی زیاد که یهو دوباره دلم بخواد بهش گوش بدم. یادش بیفتم و برم سراغش.
- گاهي به يه شعري توي اين ترانه ها ميرسي ، اصلا به يه متن يا شعر قشنگي يه جايي ميرسي كه دلت ميخواد اون شعر رو بفرستي واسه كسي ، كه اصلا بهش تقديم كني ، كه اصلا بهش بگي اين حرفِ دل ِ منه ، اما تو گوشيت با اون همه شماره ذخيره شده هيچ كس رو پيدا نميكني ، هيچ كسي نيست كه تو واسش پيام و شعر عاشقانه بفرستي و فكر كنم اين خيلي درد داره ... همين چند شب پيش بود دلم خواست ترانه ي صبوري نعمت الهي رو ارسال كنم ... هيچ كس نبود و خيلي درد داشت ...